ای مهربان!
نظاره گر غروب آفتابم. احساساتم اجازه نوشتن نمی دهد. ستارگانم را به پیشگاهت شاهد آورده ام که شاید گواه دوستیم باشند. نمی دانم آیا عمر من کفاف آن را خواهد داد که آمدنت را به نظاره بنشینم و با ریختن اشک شوق، خاک راهی را که از آن می آیی، توتیای چشمان مشتاق و عاشق خود کنم؟
گاهی در فراقت سوز ناله هایم، آوازی بلند می شود. آشفته و حیران می گردم. بغض گلویم را می فشارد و اندوهی فراوان بر من مستولی می گردد. کاش میدانستم الان در کدامین سرزمین هستی و از کدامین کوی گذر می کنی تا غباری از راه عبورت را تسکین بخش دلم سازم. گاهی می اندیشم آیا شود از کنار کوی ما هم به خموشی گذر کنی؟!